آا
آی با کلاه، آی بی کلاه شروع همه چیز است. شروع خواندن و شروع نوشتن.آدم و انسان با الف شروع میشوند و ادبیات هم با الف آغاز میشود و آغاز خود نیز. پس چنین شد که تصمیم بر این شد که زندِ آبی من هم با آن آغاز شود. با "آی باکلاه، آی بیکلاه" اثر روانپزشک-نویسندهی فقید غلامحسین ساعدی.
من که نه منتقدم و نه سواد ادبی درست و حسابی دارم؛ صرفاً میخوانم و میاندیشم و چه بسیار اندیشههایی که غلط. نمایشنامهی ساعدی را خوانده بودم و طبق معمول جستوجویی کردم جهت خواندن نقدها و تحلیلهایی بر آن و دیدم که چقدر من متفاوت دیدم همه را، تمام مردم محلهی بینام ساعدی را از "پیرمرد" که پیش از همه بیدار شد و تا "مرد روی بالکن" که بیدار بود از همیشه و تا همیشه، گویی. مقصود نه اینکه دیگران کج فهمیدهاند و نه اینکه آنچه من فهمیده و احساس کردهام منظور اصلی نویسنده بوده؛ که بسا هنرمندانی که اثری را در بازنمایی زاویه دید خود بیافرینند و مخاطبان از زاویهای دیگر دَرَش یابند؛ که در این جهان زاویهها بسیارند و زندگی قصه نیست؛ سیاه و سفید نیست و خوب و بد، مطلق نیست و درست و غلط، تنها پنداریست. همچنان که "آی باکلاه، آی بیکلاه" به سان منبع اقتباسی خود "چوپان دروغگو" قصه نیست، حکایت پندآموزی نیست در بیان اصلی مطلق. که حتی نظر شخصی من، در تضادِ چندی از تحلیلها که بر این نمایشنامه خواندم، بر آن است که در این بیان دیگرِ ساعدی از "چوپان دروغگو"ی ازوپ نویسندهی یونان باستان (که چون بسیاری دیگر از حکایتهایش به ادبیات فارسی نیز راه یافته، بازآفرینی شده و جای خود را در آغوش فرهنگ و کودکی ما تثبیت کرده است) و بر خلاف آن، تقبیح دروغ، جایگاه خاصی در انگیزه و هدف نویسنده در قلم به دست گرفتن نداشته است.
هم چنین، چنانی که دیگران گفتهاند "آی باکلاه، آی بیکلاه" تاریخ مصرف ندارد. چرا که محلهی بینام و بیزمان ساعدی تمثیلی از اجتماع بوده و تمام شخصیتها تیپ بودند و نمادی از اقشار مختلف جامعه. اما اجتماع همواره هم قابل بسط است و هم قابل قبض. از تمام جامعه بشری تا تمام ابعاد هویتی انسانی واحد. چنان که ندای شخصیتهای دکتر و مرد روی بالکن، پیرمرد و دخترش و باقی همسایهها را، ما در درون خود نیز میشنویم که گاه با هم به نزاع و گاه همراهی میپردازند، عیناً به همان منوال که آنها را در میان خانواده و دوست و همکار و هم میهن و هم نوع خود مییابیم.
اما فهمِ از این شخصیتها آنجا مرا بیشتر به شگفت آورد و شاید اندکی آزرد که این تیپِ در ادبیات فارسی بس آشنای "مرد روی بالکن" را نمادی از روشنفکران جامعه تعبیر کردند که قصد دارد با سیاهنمایی و دروغ خاطر مردم را مکدر کند و افزودند که: و در انتها میبینیم از آنجا که اعتماد مردم از او سلب شده حرفش خریدار ندارد. و هدف کلی اثر را گفتند بیان این است که اگر روشنفکران مملکت بیتفاوت و منفعل باشند یا فقط حرف بزنند و به مردم دروغ بگویند جامعه دچار انحطاط میشود؛ که چه بسا برداشتی باشد همسو با اثر، چنانی که مرحوم شاملو به عنوان روشنفکر روزگار خود پس از دیدن نمایش اظهار شرمندگی از خویش کردند. (نسبت دادن چنین برداشتی به عملکرد شخصیت "دکتر" برای من جالب توجهتر مینماید). اما به هر روی، شکستن تمام کاسهها و کوزهها بر سر "مرد روی بالکن" که من او را رندِ حافظ یافتم که به جای میخانه از بالکن (که بر دید بازتر او تاکید دارد) سر درآورده، بیانصافی نیست؟ مگر دروغ ابتدایی و آزمودن مردمش که برای من چون سوالهای مکرر سقراط مینمود، آزارنده اما در راستای آموزش و خودآگاهی نبود؟ و مگر تردش نکردند مردمش، چنان که سقراط را . و مگر به انزوایش نراندند چونان که رند را، مردم ناشنوا به حقیقت؟ و مگر هم آن مردم که آنان را توان رویارویی با جهلهایشان نیست، شوکران انفعال را به او ننوشاندند؟ هم آن مردمان که خوشتر دارند دنبالهرَوی از آنکه روشنفکر و باسواد مینماید را، بر زحمت اندیشیدن؛ چرا که دکتر را نیز ،در نماد تحصیلکردهی در ظاهر حقیقتجو، همچون آنان یارای انقلاب و دگرگونی بنیادین نیست.
و اما از اینها تلختر به کام من تعبیری بود که بر پیرمرد رفت که: مشتیاست از خروار جامعه بیسواد و خرافاتی و او را ترسو و در آستانهی جنون توصیف کردند که به گمان من سخت اجحاف کردند در حق او؛ و چونان او را از کتابهایش قضاوت کردند، که همسایههایش. که او هرچند عامّی اما دوستدار دانستن بود. فردی از میان مردم که ناگهان به چاه تاریک حقیقت در افتاد و هرچند شاید ذهنش را روشنای آن نبود که به درکی صحیح از آن دست یابد اما آن را دیده بود و نمیتوانست که دیده را ندیده پندارد. لیکن به جهت جایگاه اجتماعیاش نه میتوانست به تنهایی کاری از پیش ببرد و نه دیگران او را جدی گرفتند. اما این آگاهی چنان او را عذاب میدهد که او را توان آرام گرفتن و خود را به خواب زدن نمیماند. تیپ خرافاتی بیشک "مادر مکانیک" بود و پیرمرد اما کسی بود که حتی اگر چیزی را نمیدانست به ندانستن خود اقرار میکرد. (چونان که در پردهی اول اذعان داشت که: آدم چیزی را که ندیده چطور میتونه افترا بزنه؟.) پیرمرد شاید حتی تنها کسی بود که خود را سوای جامعه نمیدانست و درد دیگری را در نهایت دامنگیر خویش میدید پس نیتِ اصلاح و عمل هم کرد. اما آن هنگام که آستینها را بالا زد که خواب را از چشم همسایهها برباید و با به اشتراک گذاشتن آگاهی خود، جامعه را در انقلاب با خود همراه سازد، این جامعه، که به قول "مرد روی بالکن" ترس مثل خون 24 ساعته در تنهایشان میگردد، صدای او را هم برید تا با خیالی آسودهتر سر خود را کلاه بگذارد که چون نمیدانستند پس نمیتوانستند که اقدامی کنند برای ایجاد تغییر، برای مبارزه و برای نجات خویش. و بدینسان جامعه اجازه میدهد که حرامیها، که تمامشدنی نیستند به تمام خانهها به تمام محلهها و به تمام شهر شبیخون بزنند. و دیگر برای رندِ تنهای روی بالکن چه فایده دارد، در امان بودن؟
پازند
شخصیت محبوب: مرد روی بالکن
بازگویهی محبوب:
مرد روی بالکن:...شما هر کدوم یه مشت از این گرفتاریها و مسئولیتها به خودتون بستین، مسئولیت کار، مسئولیت خونه،مسئولیتهای اجتماعی، خب، البته همهی اینها مانعه.
رتبه: ☆☆☆☆⭐
تمثیل واضح و موضوع اجتماعی-سیاسی و زبان اثر مطابق سلیقه شخصی بنده نبود هرچند که قطعا این چیزی از ارزش اثر کم نخواهد کرد و تصور میکنم که این اثر در ساحت نمایش شگفتیهای بیشتری برای بینندهاش خواهد داشت چرا که نویسنده دست را برای طراحی صحنه و اجرای خلاق باز گذاشته و خصوصاً بخشهای کمدیِ کار بیشتر دیدنیاند تا خواندنی.
ازت ممنونم که نوشتیش. از خوندنش لذت بردم.