من مینویسم تا جوابی به خود داده باشم.
یونسکو چنین گفت. میگفت که نویسنده برای خودش مینویسد یا لااقل فکر میکند که برای خودش مینویسد.
اینجا، زندآبی، نیز همان همزاد دلقک من است که در دل مرا آرزوی آموختن زبانی خارجی به او است که جز زبان خود من نیست، هم او را که جز من نیست.
آغاز نوشتن از کرگدن برایم ماهها زمان برد چرا که سخت است از خودِ زندگی نوشتن. یونسکو آنقدر زیبا زبان به تفسیر خویش میگشاید که دیگر جای سخنی نمیماند. هر آنچه یونسکو نگاشته به گفته خود او تنها دامیست که با بافتن واژهها بهم پهن کرده تا مردمان در تصور اینکه فلسفهی به خصوصی پشت این بافتههاست در راه پی بردن به عمق آن فلسفه سرشان به سنگ بخورد. من اینجا هستم اوژن! با سری خونین. سنگت را یافتم و خودزنی کردم، که فلسفه ی تو، ادبیات، هنر و تمام زندگی را فراموش نکنم. این فلسفه را که: جوابی نیست و در ثمرهی هر جستجو چیزی جز کولهباری سنگینتر از پیش، از سوالات، نخواهد بود. اوژن! من اینجا هستم بدون آنکه در مفهوم ضد توتالیتاریسمی کرگدنت گیر افتاده باشم. به من چه که آلمانی ها تصویر خودشان را در کرگدن دیدند و یک سریها که امروز باید چنین میدیدند، چنانی مسخند که هنوز ندیدند. من اینجا هستم بدون آنکه برانژه را پروتاگونیست و آخرین علمدار انسانیت تصور کرده باشم. من اینجا هستم با سری خونین و به سنگ خورده که کماکان نمیداند آنومی، همنوایی و همرنگی با جماعت، راهیست که باید پیمود یا هرگز قدم در آن نگذاشت.
من دودارم اوژن! قبل از تصمیم نهایی. هرچند احساس از خودبیگانگی اجتماعی لحظهای برای من مفهومی غریب نبوده است، و چون برانژه بارها حس کردهام که من روغنم و زندگی و اجتماع آب، اما هنوز نمیدانم آیا نفرتم از مغروق زندگی شدن جز به واسطهی بیاستعدادی خودم در آموختنش نیست؟ اما اگر من کرگدن باشم، بدون زیبایی و هوش، با خوی وحشی و دید بسته، از کجا دریابم که کرگدن هستم یا انسان؟ و وقتی حتی نمی دانم که هستم، چه فرقی دارد آسیایی باشم یا آفریقایی، در آن هنگامه که کماکان ملاکی برای ارزشسنجی تکشاخ یا دوشاخ بودن در دست نیست و کماینکه انتهای جستجوی این ملاک نیز همان سنگی باشد که در انتظار سرهای پر سودای ماست. باید پذیرفت که ما هیچ نمیدانیم. در این حال اینهمه همهمه و نزاع چرا؟
مردم مرتب در حال جنگ و نزاع هستند. وقتی قادر نیستند با اسلحه و توپ و تفنگ با هم جنگ کنند، توی خودشان و با خودشان میجنگند. یعنی به این ترتیب "حماقت"، یک حماقت داخلی، یک حماقت فامیلی وجود دارد و یک حماقت کلی و بزرگتر که جنگهاست.
نقدها بر کرگدنِ تو اوژن، بسیار است و من هرچه بگویم تکرار. اما گروتسک بینظیر اثر تو آینهی تمامنمای حس شگفتی است که گفته بودی سالهای دراز در تو لانه کرده بود. شهر کوچک و بینام و نشانی که آفریدی و افراد حاضر در پردهی اول که تیپهایی از تمام اقشار جامعه بودند، چنانی با حواشی بی سر و ته، شعارها و تضادهای رفتاری و گفتاری و اظهار نظرهای بیجا در هر موضوعی، مملو شده بود که شگفتی را برای ما اینجا، در شهر کوچک و بینام و نشان خودمان، در همه چیز و همه جای این زندگی، تماماً عیان کرد. شگفتی در زندگیهایمان که با سرپوش تیره رنگ عادت، روشنیهایش را به انزوا کشاندیم گم شد و به تاوان این گناه کبیره فراموش کردیم که سادهترین و ابتداییترین پرسشها را از خود بپرسیم: اینها چه هستند؟ از کجا میآیند؟ به کجا میروند؟ چرا اینجا هستیم؟ و وجود داریم؟ و غیره. و چنان به زندگی خود ادامه دادیم گویی کاملا طبیعیست که زنده باشیم و زندگی کنیم. تو نوشتی و احساس شگفتی را به ما بازگرداندی. که خاستگاه فلسفه شگفتی در برابر جهان است و تو به یادمان آوردی که قدرمسلم همهی ما فیلسوف هستیم. ما همگی دلهره را زیستهایم و تمام کارهای آدمی را غیر قابل درک یافتهایم و در نهایت با سری به سنگ خورده و خونین اینجاییم تا نقد نمایشنامهای را بنویسیم/بخوانیم که خود نویسندهاش در باب آن گفته:
از من هیچگونه توضیحی نخواهید. چون هرگونه حرف و سخن و تعریف، تحریف خواهد بود و بد. و جواب من همان جواب سر پیراندللو است که "ببینید، گوش کنید، من نمیدانم! من جوابی ندارم! موضوع اصلاً به من مربوط نمیشود. من نویسندهی این آثارم.
میبینی اوژن! چگونه همچون کاراکترهای تو، بی سر و ته فقط کلمات را پشت هم ردیف میکنم تا من هم حرفی زده باشم؟ اما جناب یونسکوی عزیز، من قبل خواندن کرگدنت، به سنگینی کرگدنی بودنم، درست مثل اینکه از سرب باشم یا چنان که آدم دیگری را بر دوش بکشم و بعد آن به سبکی شاپرکی، یا شاید بسان ژان در پرده اول چنان سبک که گویی با تکان دادن دستهایش میتواند به پرواز درآید. و این نه به خاطر آن است که جوابی دارم و یا با زندگی کنار آمدهام. صرفاً ادبیات و کتابها "تنهایی بزرگ" را به من هدیه میدهد؛ و چون یک مبارز واقعی، بسان آخرین سنگر،در برابر فقدان خلوت فاجعهباری را که دنیای امروز برای مردم به ارمغان آورده میایستند. همان فقدانی که نوعی تنهایی بسیار بد و غلط برای مردم ایجاد میکند. چنان که در جمع تنها هستند و فکر میکنند که تنها نیستند. هرگز بشر به تنهایی امروز نبوده و به همین سبب است که ترس از جا ماندن و طردشدگی از انسان، افرادی همشکل و بدون هویتِ فردی میسازد. چنانکه برانژه حتی پیش از آنکه سر و کلهی اولین کرگدن در شهر پیدا شود هم، آخرین انسان بود. آخرین انسانِ با هویت مستقل، و چنان در بندِ خودِ سردرگم و حیرتزدهاش، که از همان ابتدا با تمام اجتماع بیگانه بود.
و اوژن! من اینجا جلوی آینه به خودم خیره شدهام و همچنان غرق این سوالاتم که چقدر از من سبز شده است؟ و پوست زمخت و سفت زیباتر است یا پوست شل و آویزان؟ من هنوز هم دودارم اوژن! قبل آنکه از این خانه بیرون بزنم. اما هنوز حرف های تورا زیر لب زمزمه میکنم؛ که:
عجبا که هر فردی مرکز دنیاست. پدیدهای اسرارآمیز. فرد فرد بشر روی زمین به تنهایی با دلهرههای اساسی دست و پنجه نرم میکند. فرد فرد ما چنان با این دلهرهها آمیختهایم و با آن زندگی میکنیم که گویی هر یک به تنهایی عهدهدار تمامی مسئولیت زندگی هستیم. من فردگرایم و معتقدم به هر فرد و هر انسان این فرصت باید داده شود. فرصتی شاق، مشکل، مصیبتبار ولی لازم و غیرقابل اجتناب که او به تنهایی، تمامی بدبختیها یا تمامی خوشبختیها و مصائبِ هستی را در خود بیازماید و در خود زندگی کند. انگار او تنها انسان روی کرهی زمین است. و در عین حال سه هزار میلیارد بشر روی زمین را در خود و با خود حمل میکند.
سرم درد میکند اوژن! و نمیدانم به همان سنگی خورده که خوابش را برایمان دیدی، یا دارم شاخ در میآورم.